۱۲:۰۰
عدد ۱۸. شاید یادآور یک نمره تلخ در دوران دانشگاه باشد، شاید یادآور یک سن باشد، شاید هم یک چیز دیگر. برای من اما، یادآور چیزهای دیگریست که هیچ کسی از آنها اطلاعی ندارد.
۱۲:۰۱
دیدنِ تغییرِ ناگهانی آدمها، همیشه برایم ناراحت کننده بوده است. انگار که هیچگاه آنها را نشناخته بودی. به قول میکائیل، قانون نانوشتهای وجود دارد که میگوید:
کسی که واقعاً برات ارزش قائل بشه، تورو به نقطهای نمیرسونه که مجبور باشی اعتماد بهش رو زیر سوال ببری.
احساس میکنم بعد از این اتفاق دیگر نمیتوانم حق را از باطل تشخیص دهم. مدتهاست دلم برای آن آدمی که بودی تنگ شده است. وقتِ آن رسیده که به سوگواری بنشینم.
۱۲:۰۲
هر چه بیشتر میگذرد، بیشتر از خودم ناراحت میشوم. انگار تاریخ تکرار شده است و دوباره دارم چوب همان اشتباهات قدیمی را میخورم. بغض سنگینی بر تمام وجودم حاکم شده است که سعی دارم آن را نادیده بگیرم و تظاهر کنم همه چیز خوب است. کلمه به کلمه حرفهای میکائیل، بیوقفه در ذهنم تکرار میشوند و بر سنگینی این بغض میافزایند.
۱۲:۰۳
در کل این ماه از سال همیشه ماه تنهایی بوده است. حتی اگر محیط اطرافت، شلوغ باشد، باز هم احساس تنهایی داری. به عنوان تیری در تاریکی، سعی میکنم شرایطم را برای او توضیح دهم. بلافاصله پاسخم را میدهد که دلگرم کننده است. اما با حاکم شدن آن سکوتِ عمیق، خطا رفتن تیر مشخص میشود.
۱۲:۰۴
درست مانند آن شب، با او تماس میگیرم. نمیدانم چرا. او تنها آدمی در دنیا است که میتوانم بدون کوچکترین دلهره و بلافاصله با او صحبت کنم. قسمتی از آهنگِ Leave Out All The Rest را پیامک میکنم و از او میخواهم که مرا ببخشد، من دوستِ خوبی برایت نبودم. واقعیت این است که در چنین لحظاتی حتی اگر بهترین دوستِ دنیا هم بوده باشی، سندرم Imposter به قدری شدت گرفته است که به کلی خودت را زیر سوال خواهی برد.
۱۲:۰۵
چیزی درست نیست. نه تنها من، بلکه همه آن را متوجه شدهاند. چیزی درست نیست.
۱۲:۰۶
به تنها یادگاری بهجا مانده از میکائیل، میگویم که مرا به سلامت برساند. تکهای بیروح از آلومینیوم که از دیدِ خیلیها ارزشی ندارد، اما برای من ارزشمندترین دارایی زندگیام است. کمی ناراحتم. نباید اینطور میشد. اما بیشتر از آنکه ناراحت باشم، خوشحالم. شاید بتوانم دوباره تو را ببینم…
۱۲:۰۷
کلمات. کلمات میتوانند آسیب برسانند. کلمات میتوانند مرهمی بر هر زخم باشند. کلمات میتوانند هدیهای غیرقابل توصیف باشند. به یادِ مایا آنجلو میاُفتم:
رنجی بزرگتر از تحمل داستانی ناگفته در درون خود نیست.
۱۲:۰۸
به آن تناقض مثالزدنی فکر میکنم. ارزشمندترین درسهای زندگی، حاصل روزهای سختاند. شاید الان متوجه نباشم، اما بعداً قدردان این لحظه و اتفاق وحشتناک باشم. دیدن نیمهی پر لیوان هیچگاه به آسانی گفتنش نیست. بیرون کشیدن دیدگاههای مثبت از دل فجایع، از نظر خیلیها اَعصابخُردکنندهترین کارِ دنیاست.
۱۲:۰۹
لحظات زیبایی که ساخته بودیم در ذهنم تکرار میشوند. اما حتی در این لحظاتِ آخر هم نمیتوانم دیدگاهم را تغییر دهم. ناخودآگاه یادِ موضوعی میاُفتم. ناسپاسی و ارتباط آن به ضریب خوبی و بدی. اینکه مهم نیست چقدر خوب باشی، یک بدی ریز کافی است تا تمامِ آن فُرو بریزد. عموماً از قدیم شنیدهایم که چنین فردی ناسپاس است و این پدیده را با سادهسازی و جای دادن آن در قابِ ناسپاسی برای خود حلوفصل کردهایم. غافل از آنکه مسئله به این سادگی نیست. دوست دارم از بُعد یک مکانیزم کاملاً طبیعی به آن نگاه کنم. آتشی که به نیاکان ما کمک کرد تا در تاریکی شب دوام بیاورند و با آن غذا درست کنند، اما کافی است تا یک بار از سوی آتش آسیب ببینی تا دیگر آن دیدگاه سابق را نداشته باشی. جالب است، نه؟
۱۲:۱۰
احساسی کهنه و آشنا. مانند زخمی که احساس میکردی خوب شده است اما صرفاً خود را با توهم بهبودی سرگرم کرده بودی. زخمی که عفونت آن به سرتاسر وجودت سرایت کرده و حاضر میشود تا تو را از پای دربیاورد.
۱۲:۱۱
میتوانی تغییر مکان دهی. ظاهر جدیدی را امتحان کنی. زبان جدیدی را یاد بگیری. به دورِ دنیا سفر کنی. آدمهای اطرافت را کنار بگذاری، در آنها تجدید نظر کنی، یا به کلی جایگزینشان کنی. اما از واقعیت نمیتوانی فرار کنی. نقطهای پوچ و تنها بالاخره فرا میرسد و این موضوع را به تو گوشزد میکند، واقعیت کنارگذاشتنی نیست. واقعیت از همیشه زندهتر است. به جای فرار، با آن روبرو شو.
۱۲:۱۲
تا به حال شده که از یک موجود زنده بخواهی چیزی باشد که هیچگاه کنترلی بر روی آن نداشته است؟ دیگر نفس نکش. به قلبت بگو که از ضربان بازایستد. خواستههای او به همین اندازه غیرمنطقیاند.
۱۲:۱۳
نمیدانم ساعت چند است. کنترل زمان از دستم خارج شده است. زمانی ناشناسی گفته بود سعی کن حدس بزنی، حتی به غلط. خواهی دید که به مرور زمان حدسهایت دقیق و دقیقتر خواهند شد. تو فقط به حدس زدنهایت ادامه بده. رازِ دقیق بودن در تکرار و استمرار است. اما در آن لحظه خاص که هوشیاریات رو به اتمام است، حدس زدن حکم یک شوخی تلخ را دارد.
۱۲:۱۴
اُمید. به آدمی که به اوجِ ناامیدی رسیده است، امیدی عطا کن. حتی اگر واهی باشد. امیدهای واهی دوباره او را سرِپا خواهند کرد. مشکل دقیقاً از همینجا آغاز میشود. امیدهای واهی آدم ناامید را به چرخِ گردونِ روزگار بازنمیگردانند، بلکه او را بیشتر از پیش زمین میزنند. قولهای پوچ، بیاساس و توخالی، گاهاً از سم نیز بدترند. طبیعی است که وقتی از او میشنوم: “اِشکال نداره اگه توی زندگی کسی رو نداری، خودم از تنهایی خارجت میکنم” به طورِ خودکار حرفهایش را به ورودی null وجودم، اِرجاع میدهم. اما حدأقل به تنها همراهم، دلگرمی میدهد و این ارزشمند است.
۱۲:۱۵
بر خلاف تصور، هیچ ترسی در پسزمینه حاکم نیست. اما هنوز هم هوشیاریام را به طور کامل از دست ندادهام و از هم فروپاشیدن وجودم را به خوبی حس میکنم.
۱۲:۱۶
چه میشد اگر میتوانستیم لحظات خوشِ زندگی را مانند آهنگهای موردعلاقهمان، دوباره و دوباره تکرار کنیم؟ منظورم دقیقاً دوباره تکرار کردن است. گوشیات را از جیبت خارج میکنی، لیست پخش موردعلاقهات را بر روی حالت تکرار پخش میکنی و از آن لذت میبری. درست مانند روزِ اول.
۱۲:۱۷
به cat
فکر میکنم. ابزاری که با زندگی روزانه بسیاری از انسانها، گره خورده است. جالبیاش اینجاست که وجود Escape Characterهای خاصی منجر میشود تا cat
محتوای ورودی را طور دیگری به شما نمایش دهد. موضوع برایتان گنگ است؟ همین الان دستور زیر را اجرا کنید:
|
|
دوباره جالب است، نه؟ میتوان آن را به زندگی خودمان تعمیم داد. حس میکنی از درونِ دیگران به طور کامل باخبر هستی، اما اشتباه میکنی. میان cat
و زندگی ما تفاوتی وجود دارد، cat
با سوئیچ A به تو اِمکان میدهد تا محتویات ورودی را دقیقاً همانطوری ببینی که واقعاً است. امتحانش کن:
|
|
در زندگی؟ بسیار متأسفم. زندگی از این سوئیچها ندارد. برای تسکین، گفتوگویی خیالی در ذهنم ترتیب میدهم. گفتوگویی خیالی که در آن به تو میگویم روزی میرسد که اِحساس من و تمامیِ آن رفتارها که به نظرت غیرقابل قبول بودند را درک میکنی.
۱۲:۱۸
با حالتی خندان رو به من میکند و میگوید: “چرا از دست من ناراحتی؟”. سعی میکنم تا سکوت خودم را حفظ کنم و چیزی نگویم، اما در آن حالت بغرنج، چند کلمه از دهانم بیرون میآید و با حالت ناامیدانه پاسخ میدهم: “Can we just not talk, please?”. مشخص است که متوجه صحبتهایم نمیشود.
۱۲:۱۹
باز هم آن نقطه زردِ توخالی. انگار که بدترین خبر دنیا را شنیده باشی. قابل توصیف نیست. اِشکالی ندارد. الان متوجه نیستی. شاید فردا یا فرداهایی بیایند که نظرت را تغییر دهی. میدانی زیباترین حقیقت چیست؟ تو خودت را داری. به تمامِ آن لحظات تنها بازگرد، اگر خودت را نداشتی، میتوانستی از پس آنها بربیایی؟ قطعاً نه. پس تا خودت را داشته باشی از پَس تاریکترین تاریکیها هم برمیآیی. فقط کافی است در دام وضعیتِ کنونیات گرفتار نشوی. قلههای محلی، آفت زندگیاند. ایرادی ندارد، اشتباهات حکم قطبنما را دارند.