;

نگران بودم. بیش از حد نگران بودم. نگران چیزهایی که در دست من نبودند. می‌دانستم هیچ ارزشی برای آنها ندارد. سعی کردم مهربان باشم. حتی با وجود تمامِ آن حرف‌ها، امیدها، آرزوها و قول‌های پوچ و توخالی که دیگر رمقی برایم باقی نگذاشتند. نتیجه اما؟ موفق بودم. در طول این زمان کوتاه تنها چیزی که دنبالش می‌کردم دور ماندن از تمام پَستی و تاریکی‌ها بود. هیچ‌گاه به روی خودم نیاوردم، نه به معنای آنکه هیچ‌گاه متوجه نشدم، چیزهای بسیاری است که هیچ‌گاه فراموش نخواهم کرد. داشتن قلبی بزرگ آخر کار دست آدم می‌دهد. لحظه‌ها می‌گذرند. خوب است که می‌گذرند. بهتر که می‌گذرند. اما روزی می‌آید که گوشه اتاق خالی و ساکت می‌شود. وقتی که آن روز آمد حتی سعی نکنید دلتنگی خودتان را بُروز دهید. به هیچ شکل! اِبزار دلتنگی دست کمی از مزاح ندارد. آنگاه که باید اینجا می‌بودید، نبودید. برای این حرف‌ها بسیار دیر شده است. مگر آنکه ماشین زمان اختراع کرده باشید، برای این می‌توان استثنی قائل شد. حقیقت تلخ است و کنار آمدن با آن تلخ‌تر، اما بدانید که غیبت‌ها و نبودن‌ها قهرمان‌سازند. قهرمان‌های خیالی‌ای که ناکرده‌هایت را تسکین می‌بخشند، اما حقیقت تلخ را تغییر نمی‌دهند.